شاید کمتر نویسندهای را در قرن بیستم بتوان سراغ گرفت که به اندازهی گراهام گرین در رویدادهای مهم جهانی حضور داشته باشد، نویسندهی تأثیرگذاری بوده باشد، جهانبینی تأثیرگذاری داشته باشد، جاسوس بوده باشد، جاسوس انگلیسی در بلوک غرب بوده باشد اما هم ممنوعالورود باشد به خاک امریکا و هم یک سری از جریانات ضدغرب و ضدامریکایی با تأثیر مستقیم رمانهای او در چند نسل شکل گرفته باشد! او زیرژانر مهم «داستان جاسوسی» را به نقطهای کشاند که بدل به «درامهای جاسوسی» شد و بخشی از آثار برجستهی قرنی را تشکیل داد که در آن ایدئولوژی گاه با انسان همراه و گاه با او در جنگ بود و درامهای جاسوسی گرین روایت این همراهی و جنگ است. تأثیر او در شکلگیری و تغییر بیانی زیرژانر «جاسوسی» در سینما نیز انکارناپذیر است، چه به شکل مستقیم و از طریق رمانها و داستانهایش و چه از طریق رمانهایی که از او به بیان سینمایی بدل شدند و چه از طریق فیلمنامهنویسی برای سینما که در اثر درخشان کارول رید، مرد سوم، شاهدش هستیم.
گراهام گرین از دیگرسو نویسندهای است آسان و رواننویس و محبوب برای مخاطبان عام و از معدود نویسندگانی است که در دهههای متمادی، تقریباً همهی آثارش به فارسی ترجمه و منتشر شده است. اینکه بخواهیم به سراغ گرین برویم واقعاً ترسناک بود، به اندازهی جهان خود گرین! به گمانم، لااقل دو ماهی طول کشید میزگرد تشکیل شود و دوستانی نیامدند و آخرش «مرد سوم» شد اسدالله امرایی؛ «عالیجناب کیشوت» شد ابراهیم اکبری دیزگاهِ رماننویس و شاعر و «مردی که من شناختم» شد متین بیات، اهل کندوکاو در جریانات هنری مدرن؛ من هم «عامل انسانی» بودم تا این میزگرد بدل به متن شود.
سلحشور: گرین را در واقع میتوان نویسندهای دانست که سوای اینکه زندگی و عقاید و داستانهایش را بپسندیم یا نپسندیم، یک نماد است برای قرنی که در آن زندگی میکرد و انگار بدل شده به بخشی از ساختار قرن بیستم، قرنی عمیقاً ایدئولوژیک و درگیر با «مفهوم گناه»، چه با رویکرد کهنالگوییاش، چه با رویکرد ایدئولوژیهای نو.
امرایی: گرین یک جهان شخصی خلق میکند که میشود آن را «گرینستان» نامید، چیزی شبیه «ماکوندوِ» مارکز یا آن ایالت تخیلی فاکنر یا آن سرزمین خیالی خوان رولفو، با یک تفاوت مشخص البته: گرین اسم جهان را عوض نمیکند، اسم شهرها و کشورها را عوض نمیکند، در جغرافیا دست نمیبرد، اما ماهیتی به آنها میبخشد که وقتی میخواهیم مقایسهشان کنیم با همان مکانها و شهرها و کشورها در دیگر رمانها و دیگر آثار نویسندگان معاصرش، انگار این مکانهای گرین جاهای دیگری هستند!زندگی او، به عنوان یک کاتولیک جاسوس که برای سرویس جاسوسی انگلستان جاسوسی میکرد اما به رویکردهای «الهیات رهاییبخش» در امریکای لاتین علاقهمند بود و آثارش پس از جنگ دوم جهانی بدل شد به «وجدان بیدار انسان اروپایی» در جهان سوم، تجسم مواجهه با این «مفهوم گناه» است. در عین حال، او همیشه در سرویس اطلاعاتی خود مورد «سوءظن» بود و این سوءظن را مخصوصاً در رمان عامل انسانی بهخوبی نشان داده است. او به خاطر مراوده با چهرههای ضدامریکایی و فعالیتهایش، به عنوان «عنصر نامطلوب»، حق حضور در خاک امریکا را نداشت. رفیق عمَر توریخوس بود، حکمران پاناما که در نهایت در حادثهی سقوط هواپیما ــ و بنا به روایات، با توطئهی سرویس اطلاعاتی امریکا ــ کشته شد؛ نویسندهای انگلیسی بود که برخی از مهمترین نویسندگان امریکای لاتین نوشتن دربارهی جغرافیای خود را از او آموختند. در یک کلام، او «جان کلام» زندگی، جنگ، مشی مسلحانهی ایدئولوژیک و رویکردهای انسانی ـ اگزیستانسیالیستی در قرن خود بود و هنگامی که درگذشت، معمای او نه تنها حل نشد، که پیچیدهتر شد! او در زندگی تجسم مأمور ما در هاوانا و در مرگ تجسم عالیجناب کیشوت بود.
امرایی: گرین یک جهان شخصی خلق میکند که میشود آن را «گرینستان» نامید، چیزی شبیه «ماکوندوِ» مارکز یا آن ایالت تخیلی فاکنر یا آن سرزمین خیالی خوان رولفو، با یک تفاوت مشخص البته: گرین اسم جهان را عوض نمیکند، اسم شهرها و کشورها را عوض نمیکند، در جغرافیا دست نمیبرد، اما ماهیتی به آنها میبخشد که وقتی میخواهیم مقایسهشان کنیم با همان مکانها و شهرها و کشورها در دیگر رمانها و دیگر آثار نویسندگان معاصرش، انگار این مکانهای گرین جاهای دیگری هستند!
سلحشور: این را حتی در مستندنگاریهایش میبینیم، مثل مردی که من شناختم که مستندنگاریای دربارهی پانامای درگیر با امریکاست سر کانال پاناما، اما آدمها و مکانها و حتی وقایع مستندی مثل جلسهی امضای معاهدهنامه با امریکا هم مُهر شخصی گرین در روایت را با خود دارند! کلاً دست به هر چه میزند، به معنای واقعی کلمه، شخصیاش میکند.
امرایی: این شخصیگرایی به سرانجام شخصیتهایش هم سرایت میکند؛ یعنی «شر» همیشه در آثار گرین عقوبت میبیند، در حالی که میدانیم در جهان واقعی چنین سرانجامی ندارد، اما ذهنیت «گناهاندیش» گرین، با زیرساختهای عمیقاً متأثر از جهانبینی مذهب کاتولیک، او را به سمتی میبرد که شرْ نتیجهی کارهایش را ببیند.
سلحشور: البته، گرین یک شگردی هم میزند؛ یعنی در برخی کارها «خیر» ظاهراً شکست میخورد، اما از لحاظ آرمانی بهپیروزی میرسد.
امرایی: بله، دقیقاً همینطور است. او به آن پیروزی آرمانگرایانهی خیر با چشمانداز دینیاش خیلی مقید است و این در حالی است که گرین ذهنیت مساواتطلبانهای هم دارد و در جوانی عضو حزب کمونیست هم بوده.
اکبری دیزگاه: کلاً جهان گرین بر بنمایهی «تقابل» بنا میشود که بدون استثنا یک سوی این تقابل مذهب است و سوی دیگر گاهی عشق است مثل جان کلام، گاهی سیاست است مثل مسیحای دیگر، یهودای دیگر و گاهی هم اندیشه است مثل عالیجناب کیشوت.
سلحشور: ظاهراً مدت کوتاهی بوده؛ خودش گفته: «لاس مختصری با آن زدم. در سال ۱۹۲۳، آدم هنوز میتوانست به انقلاب اکتبر اعتقاد داشته باشد… عضویت من در حزب فقط چهار هفته طول کشید و بعد بالکل تمام شد».
امرایی: انتظار دیگری هم جز این نمیرفت! کلاً نویسندگان، آن هم نویسندگان خلاق، را با جهانبینی مستقل نمیشود در قوطی یک حزب نگه داشت. با این همه، گرین آرمانگرا تا آخر عمرش با ایدئالهای همان دههی ۱۹۲۰ زندگی کرد و البته آدم عاشقپیشهای هم بود؛ چون به خاطرِ عشق تغییر مذهب داد و کاتولیک شد؛ یعنی از نظر کلیسای انگلستان مرتد شد!
سلحشور: بهنظر میرسد این نقش مرتد را در مقاطع مختلف بازی کرده، هم در قبال کلیسای انگلستان، هم در قبال حزب کمونیست انگلستان، هم در قبال دستورالعملها یا در واقع مناسک سرویس اطلاعاتی انگلستان و بعدش هم در قبال سیاستهای کشورش که همپیمان امریکا و سیاست خارجیاش بوده و ما این ارتداد سیاسی ـ امنیتی را هم در کنسول افتخاری میبینیم، هم در امریکایی آرام، هم در مقلدها، هم در عامل انسانی، هم در مأمور ما در هاوانا، هم در مردی که من شناختم. گرایش گرین به «الهیات رهاییبخش» در جهان سوم بخشی از همین بازی ارتداد «سیاسی ـ دیدگاهی» نسبت به «مذهب دموکراسی غربی» در جنگ سرد است. البته، او هیچ وقت نسبت به طرف مقابل و بلوک شرق هم همدلی نشان نداد، حتی در عامل انسانی که افسر اطلاعاتی برای مبارزه با نژادپرستی مورد حمایت انگلیس در افریقا مجبور به پناهندگی به شوروی میشود. حتی در این کتاب هم مأموران شوروی دستکمی از مأموران سیستم اطلاعاتی انگلیس ندارند.
اکبری دیزگاه: کلاً جهان گرین بر بنمایهی «تقابل» بنا میشود که بدون استثنا، یک سوی این تقابل مذهب است و سوی دیگر گاهی عشق است مثل جان کلام، گاهی سیاست است مثل مسیحای دیگر، یهودای دیگر و گاهی هم اندیشه است مثل عالیجناب کیشوت…
سلحشور: البته، در دور دوم نویسندگی گرین، که او از یک نویسندهی صرفاً پرفروش با آثاری کموبیش عامهپسند و تفننگرا به نویسندهای اندیشمند با آثاری تأثیرگذار در جهان پیرامونی بدل میشود، این تقابل را شاهدیم، وگرنه در آثار دور اول صرفاً نویسندهای را میبینیم که بر ابزار نوشتن و شگردهای ژانری واقف است و گاه شخصیتهای برجستهای هم خلق میکند، اما افق دید کمی دارد و اغلب آن آثار یکبارمصرفاند و برای بار دوم جذابیتی برای خوانندهی حتی عام ندارند. اینکه چنین تحولی در او و در آثارش چگونه پدید آمده جای بحث دارد. شاید جنگ دوم جهانی، همانطور که در ادبیات و هنرِ پس از خود تأثیر گذاشت، گرین را هم، که در آن سالها عمیقاً درگیر جنگ پنهانی سرویسهای اطلاعاتی متفقین با سرویسهای اطلاعاتی دولتهای متحد بود، دچار تحول کرده باشد. شاید این نگاه دراماتیک به امر «گناه» و آمیختگیاش با وضعیت «انسان مدرن» از همینجا آمده باشد یا لااقل بهتکامل رسیده باشد.
سلحشور: گرین را در واقع میتوان نویسندهای دانست که سوای اینکه زندگی و عقاید و داستانهایش را بپسندیم یا نپسندیم، یک نماد است برای قرنی که در آن زندگی میکرد و انگار بدل شده به بخشی از ساختار قرن بیستم، قرنی عمیقاً ایدئولوژیک و درگیر با «مفهوم گناه»، چه با رویکرد کهنالگوییاش، چه با رویکرد ایدئولوژیهای نو.
اکبری دیزگاه: بله. وقتی از جهان گرین حرف میزنیم، منظور همین دور دوم آثار گرین است. به هر حال، در دنیایی که او خلق میکند ما یک جهان شکلگرفته با موازین دینی را شاهدیم، یعنی موازینی که با مشترکاتِ ادیانِ شناختهشده خلق شده است و البته برای ما، که در ایران شاهد این همه کوشش برای رسیدن به ادبیات دینی هستیم، بسیار آموزنده است. شاید اولین درسی که باید از گرین گرفت این باشد که او، بر خلاف ما، صدای شر را از آن نمیگیرد؛ یعنی این حق را برای شر قائل میشود که ما صدایش را بشنویم و بتوانیم با خیر مقایسهاش کنیم. اگر قرار باشد که صدای شر در اثر بهگوش نرسد، چگونه باید از مخاطب خواستار همدلی با خیر بود؟ اشتباهی که ما اغلب در آثاری غافل از این «اصل» شاهدیم این است که نویسندگان این آثار بنا را بر این میگذارند که تکلیف مخاطب با شر و خیر بیرون از متن مشخص شده و دیگر چه نیازی است که از نو در متن، مواضع هر دو طرف مشخص شود؟! اگر بنا را بر این بگذاریم، دیگر چه نیازی به خلق یک اثر تازه و مستقل هست؟! این جنگ خیر و شر که در کتب مقدس مشخص شده، پس چرا نسلهای مختلف دست به قلم بردهاند یا وارد عرصههای هنری شدهاند؟! گرین، به عنوان یک نویسندهی دینباور، نقشهی راه را پیش روی ما مینهد. البته، به ما چیزی را تحمیل نمیکند، بلکه پیشنهاد میکند.
بیات: به نظر من، اولین چیزی که در دنیای گرین جلب نظر میکند جمع اضداد آن است، جمع ضدیتها که آبشخورشان میتواند اخلاق باشد، دین باشد، جامعه باشد، حاکمیتهای سیاسی باشد. اما گرین وارد هیچ کدام از اینها نمیشود، از اینها استفاده میکند که برای ما شخصیتش را بسازد، «انسان» را در داستان برای ما خلق کند یا، بهتر بگوییم، «انسان خاص خودش» را در متن مجدداً خلق کند و از این رهگذر، جهان تازهای را پدید میآورد که در آن خوانش اگزیستانسیالیستی بهشدت جوابگوی مسائل است. شاید اصل بر این نباشد که این جهانْ واقعی است! او جهانی را خلق میکند که صغرا و کبرایش به چنین خوانشی جواب میدهد.
سلحشور: این البته وظیفهی هر هنرمند امضاداری است که چنین جهانی را خلق کند و این جهان بازتابِ جهانِ ذهنیِ هنرمند است. هنرمندان بزرگ سعی میکنند تا حد ممکن، این جهان خاص شبیه جهان واقعی باشد، اما سازوکار آن را طوری طراحی میکنند که به دغدغههای ذهنی آنها جواب دهد و مخاطب را مجاب کند که جهان چنین است و غیر از این نیست.
بیات: شما در همین قدرت و جلال یا مسیحای دیگر، یهودای دیگر میبینید هر چه به انتهای رمان نزدیکتر میشویم، نور در صحنهها کمتر میشود؛ یعنی اگر بخواهیم سینمایی به صحنه نگاه کنیم، گرین نور صحنه را کم و کمتر میکند و سعی میکند صحنه را با نور شمع روشن کند که چند کارکرد دارد: هم فرورفتن جهان را در ظلمت به شکل استعاری نشان میدهد، هم نوعی رجعت است به روزگار آغاز مسیحیت. این تلاش برای رسیدن به «بن مایه های حقیقت» در چینش صحنهای که قهرمانش یک کشیشِ بریده از بدنهی کلیساست که اعتقاداتش پایندهتر از اسقفها و کاردینالهای کاخنشین است، جهان خاص او را در این رمان خلق میکند؛ صحنه آرامآرام از مظاهر مدرنیته خالی و خالیتر میشود تا بدل شود به همان صحنههای نقاشی های بیزانسی و نمودهای بصری «معتقدان» مسیحی که در کهن الگوهای مظاهر آنان نامآشناست؛ یعنی صحنهی تولد مسیح، مسیحی که انتخاب میکند، حق انتخاب دارد. وقتی از اگزیستانسیالیسم در آثار گرین صحبت میکنیم، چنین رویکردی است، یک رویکردِ «کییر کهگاردی» به جهان.
سلحشور: این بازی با نور صحنه را در آثار دیگر گرین هم شاهدیم، مثل صحنههای بحث کشیش رمان عالیجناب کیشوت با آن شهردارِ سابقِ مارکسیست دربارهی خدا که صحنه را تاریک میکند و در شب اتفاق میافتد؛ یا در رمان کنسول افتخاری که بحثهای شخصیت اصلی با کشیش مبارز دربارهی ماهیت «خیر» و «شر» در صحنههایی اتفاق میافتد که نور طبیعی را نداریم؛ اغلب فضا تاریک است و در فیلم مرد سوم هم، که بهترین حضور گرین در سینماست، به عنوان کسی که مشارکت کرده در ساخت یک فیلم، تاریکی و شب بر سکانسهای ملتهب حکمفرماست، فیلمی که به نظر من بیشتر از آنکه محصول کار کارول رید به عنوان کارگردان باشد، حاصل همکاری گرین با اورسن ولز است که ظاهراً فقط بازیگر یکی از جذابترین نقشهای منفی تاریخ سینما در این فیلم است، اما در واقع کارگردانِ پشتِ پرده است. ولز هم عاشق این فضاهای تاریک و نورهای زمینهی مصنوعی است که در دیگر آثارش هم شاهدش هستیم و کارکرد استعاری دارد.
بیات: به نظر من، اولین چیزی که در دنیای گرین جلب نظر میکند جمع اضداد آن است، جمع ضدیتها که آبشخورشان میتواند اخلاق باشد، دین باشد، جامعه باشد، حاکمیتهای سیاسی باشد. اما گرین وارد هیچ کدام از اینها نمیشود، از اینها استفاده میکند که برای ما شخصیتش را بسازد.
اکبری دیزگاه: ما دو نوع ایمان داریم: یک نوع ایمان قدیسان است، ایمانی بدون خدشه و بدون تردید که مانع گناه است یا، به تعبیر اسلامی، حتی مانع از فکرکردن به گناه است؛ ایمان دوم ایمان آمیخته با خدشه است یا همان ایمان انسان درگیر با محدودیتهای انسانی خود که باز هم در تعبیر اسلامی و حتی مسیحیاش ایمان توابین است، یعنی ایمانی که از راه شک و حتی گناه بهدست میآید، ایمان محصور در آزمون و خطا؛ گناه چیست غیر از میل به آزمون و خطا؟ به کودک میگوییم که آتش سوزاننده است، چاقو بُرنده است و پرتگاه امکانِ سقوط و مرگ دارد؛ اینها را شنیده، اما برای «دانستن» تن به سوختن، زخمیشدن یا پرتشدن میدهد. اینها دلمشغولی گرین و شخصیتهای اوست در قرنی که «آزمون و خطا» یا علوم تجربی، خود، بدل به دینی تازه میشود. در واقع، «گناه» بدل به یک دین میشود و گرین شخصیتهایش را میانهی ادیان کهن و دین جدید قرار میدهد تا به این نتیجه برسد که انسان پس از تحمل رنج بسیاری که حاصل تجربهگرایی است به همان حقیقت برخاسته از کهنالگوها میرسد. اما این همهی ماجرا نیست؛ گرین از این واقعیت همچون یک حکایت اخلاقی کهن استفاده نمیکند تا بگوید از اول باید فکرش را میکردی! او این «گناه» را ارج مینهد؛ چون به «دانایی» میرسد که مبنای استحکام ایمان است. در پایان یک پیوند، آنچه این رمان را از یک حکایت اخلاقی توصیهشده توسط واتیکان بَرمیکشد و به یک اثر مدرن تأثیرگذار بدل میکند همین نکته است. زن این رمان به ایمانی دست مییابد که مایهی غبطه است و این ایمانِ غبطهبرانگیز از مسیر گناه بهدست آمده. شاید مبدأ این رمان همان داستان عهد عتیق باشد که در قرآن با نام داستان زلیخا میشناسیم. زن این رمان زلیخای دنیای مدرن است.
امرایی: گرین همیشه به گناه از منظر جدی یا درام نگاه نمیکند، گاهی به سراغ مبدأ طنزآمیزش هم میرود. شما به گناه نخستین اگر نگاه کنید از منظر کاتولیکها، آدم که از همه نوع امکاناتی در بهشت برخوردار است، به خاطر خوردن یک سیب، همه چیزش را از دست میدهد و این خودش از گناه یک موقعیت طنزآمیز میسازد. گرین در رمان مأمور ما در هاوانا یک آدم معمولی را که زندگی بیدردسری دارد وارد یک چرخهی خطرناک جاسوسی میکند که نسبت به جهان غرب، که در واقع بهشت اوست، مرتکب گناه دروغ میشود و برای مصالح شخصی، جهان را تا مرز یک جنگ اتمی در میانهی جنگ سرد پیش میبرد، آن هم با بزرگکردن نقشهی جاروبرقیهایی که نمایندهی فروششان در هاواناست و در انگلستان گمان میکنند که سلاحِ سری رقیب است! یادمان باشد که این رمان پیش از سقوط رژیم باتیستا در کوبا نوشته شده و وحشت بعدی جهان غرب از حکومت کاسترو در این کشور بسیار شبیه است به موقعیتی که در این رمان خلق شده!
سلحشور: گرین در زندگیاش هم این گناه نسبت به بهشت دنیای غرب یا در اصطلاحِ دورانِ جنگِ سرد «دنیای آزاد» را مرتکب میشود. رئیس پیشین سرویس جاسوسی انگلستان پس از مرگ گرین گفته بود: «کلی پول از ما گرفت که اطلاعات درجهاول از کشورهایی که به آنها سفر میکرد برایمان بیاورد، اما واقعاً هیچ اطلاعات بهدردبخوری برای ما نیاورد!» در عوض، همیشه با یک رمان برمیگشت که بعدها باعث حرکتهای ضد جهان سرمایهداری در آن کشورها میشد!
==================================
منبع: الفیا http://old.alefyaa.ir/?p=1171