عنوان داستان : پنجره را ببند
نویسنده داستان : معصومه آشتیانی پور
دیروز صبح غافلگیرم کردی. از صبح دیروز، من، دیگر منِ همیشگی نیستم.
دیروز صبح وقتی بیدار شدم مثل همهٔ صبحها، بازهم جایت در تخت خالی بود. منتظرت ماندم، وقتی نیامدی، فهمیدم درحال سپری کردن یک صبح افسرده ی دیگری.
اتاق تاریک بود. شاکی بودی از نورهایی که بی اجازه از پنجره، توی اتاق می ریزند. پرده ها را کُلُفت کرده ام. دولایه پرده مثل دژی محکم اتاق را از نفوذهر نور مزاحمی حفظ میکند.
هر صبح،آفتاب با احتیاط انگشتان نورانی اش را تا لب پنجره دراز می کند وحریص و مشتاق، منتظر می ماند تا من به بهانهٔ هوای تازه درِ دژ را بگشایم؛ و او از لای درز پرده، با سرعت بی نظیر نگاهش، داخلِ دژِمان سرک بکشد و تو شکایت کنی و غر بزنی که:« هنوز بیدار نشده، پنجره رو باز می کنی که چی بشه!...بنداز پرده رو، نور اعصابمو به هم می ریزه!»
دیروز صبح بی توجه به پرده ها به هال آمدم. تو، روی مبل لم داده بودی.
همیشه، غرق در صفحه ٔمو نیتور موبایل، انگشتت را روی آن بالا،پایین میکردی، دسته های عینک را روی گوشهایت گیر می دادی و قاب آن را با جمع کردن لبهایت روی نوک دماغت نگاه می داشتی وبا دقت مشغول تماشای دنیای مجازیت بودی. دوتا لولهٔ نازک شیلنگ اکسیژن هم، درون سوراخهای بینی ات پت پت می کرد.
به جواب سلامم سری تکان می دادی بدون معطلی می پرسیدی:«پنجره رو که باز نکردی؟! ....الان میخوام برم بخوابم.» من با خنده میگفتم:« نه بابا.» وهمانطور که به آشپزخانه میرفتم در دلم ذکر می گرفتم: «لعنت به جنگ، لعنت به شیمیایی»
کتری را روشن کرده بودی و بخار داغ, با شتابش، برای خروج, درِ آن را به هم می کوبید. پردهٔ آشپزخانه را که کنار می زدم، یا کریمها از لبه پنجره می پریدند و سرو حیاط پشتی برایم دست تکان می داد.
چای را دم میکردم و می پرسیدم:« صبحانه می خوری؟» می گفتی:« من کی صبحانه خوردم که امروز بخورم!»
صدای میوی کش دار گربهٔ همسایه روی اعصابم تیغ می کشید و...من، دلم میخواست همهٔ پرده ها را کنار بزنم. همهٔ پنجرهها را باز کنم و در کوران نسیم ،کنار رادیوی یادگار پدرم، زمزمهٔ رادیو پیام را همراه چای داغ و شیرینم مزمزه کنم و به نوک زدن قمری هابه دانه های برنجی که روی لبهٔ پنجره ریخته ام، خیره بمانم و تو مثل قدیمها شال قلاب بافی ام را بیاوری و بپیچی روی شانه هایم و همانطورکه انگشتانت روی موهایم می لغزد ، رادیو را خاموش کنی و بعد از روی شیطنت بپرسی:«گوش که نمی کردی ، می کردی؟» و من بخندم و بگویم:«از دست تو!» و همانطور که می روی باز بپرسی:«ناهار چی داریم؟» و من بگویم:«تا ببینم!» و تو مثل همیشه بگویی:«برای آبگوشت دیر شده.....کله گنجشکی بپز، ناهار برمی گردم.» و بروی که برگردی.
اما دیروز صبح، تو جواب سلام من را با سکوت دادی. نگاهم نکردی. سرت را روی پشتی مبل تکیه داده بودی و چراغ موبایل بین انگشتانت چشمک میزد.
به آشپزخانه رفتم . زیر کتری خاموش بود و هیچ بخاری درش را به هم نمی کوبید. ناگهان سرمایی عجیب زیر پوستم دوید. پرده را کنار زدم. هوا ابری بود و آسمان میخواست ببارد. نمی دانم چرا هیچ پرنده ای روی لبهٔ پنجره نبود حتی از میوی گربه هم خبری نبود. همه چیز از سکوت خناق گرفته بود. حتی صدای ویز یخچال هم شنیده نمی شد.
به هال رفتم. رواندازی آوردم تا رویت بیاندازم. گفته بودی هر وقت اینطوری خوابت میرود، رویت را نکشم ولی هوا سرد بود، دلم نمی خواست سرما بخوری.
همین که خواستم موبایلت را از لای انگشتانت بیرون بکشم، حس غریبی تمام وجودم را فرا گرفت. کپسول اکسیژن از تپ تپ افتاده بود. دستت سرد بود.سردِ سرد.
چندبار صدایت کردم. جوابی ندادی، بیدار هم نشدی .تو، مسافر دنیای حقیقی شده بودی و من، مبهوتِ رد پای نگاه بی جانت، روی تک تکِ اشک های کریستالیِ لوستری که بالای سرت آویزان بود شدم. موبایلت لای انگشتان سردت، آخرین چشمک را زد.
من از دیروز صبح دیگر من نیستم. دیگر دلم نمی خواهد پرده ها را کنار بزنم، دلم نمیخواهد پنجره را باز کنم . من از هوای تازهٔ صبح بیزار شده ام.