عنوان داستان : ببری که راه راه هاشو گم کرده بود
نویسنده داستان : سیده فرزانه رضوی
یکی بود یکی نبود. تو یه جنگل خیلی خیلی دور یه آقا ببره زندگی می کرد. یه روز صبح که آقا ببره از خواب بیدار شد دید راه راه هاش نیستن. این ور رو نگاه کرد اون ور رو نگاه کرد. اما راه راه هاش نبودن. راه راه هاش گم شده بودن. با خودش فکر کرد.
"حتما یکی راه راهامو برداشته".
با ناراحتی راه افتاد تو جنگل تا راه راه هاشو پیدا کنه. همینطور که می رفت خانم آهو رو دید. از خانم آهو پرسید؛
خانم آهو تو راه راه های منو برداشتی؟
خانم آهو گفت؛
_نه. من راه راه های تو رو بر نداشتم. نگاه کن. خودم خال های قهوه ای دارم. ببین چقدر کوچولو ان. من راه راه نمی خوام. خال هامو از تمام راه راه های دنیا بیشتر دوست دارم.
آقا ببره از خانم آهو عذر خواهی کرد و به گشتن تو جنگل ادامه داد.
رفت و رفت تا رسید به خرگوشه. با خودش فکر کرد" حتما خرگوش بر داشته. اون حتی یه خال کوچولو هم نداره".
به خرگوشه گفت؛
_آقا خرگوشه تو راه راه های منو بر داشتی؟
اقا خرگوشه نارحت شد و گفت؛
_نه. من راه راه های تو رو بر نداشتم. نگام کن مثل برف سفیدم. دلم هیچ خال و راه هایی نمی خواد.
آقا ببره از خرگوش عذر خواهی کرد و به راهش ادامه داد.
رفت و رفت تا رسید به یه لاک پشت. لاک پشت از کنار رودخونه آروم راه می رفت. لاک پشته یه لاک سیاه داشت.
آقا ببره با خودش گفت؛
نکنه لاک پشت راه راه هامو برداشته. حتما می خواد با راه راهام لاک به این سیاهی رو زییا کنه.
با عصبانیت به لاک پشت گفت؛
تو راه راهامو برداشتی؟
لاک پشت با ناراحتی اخم کرد و گفت؛
نه!من راه راهای تو رو بر نداشتم. خودم یه لاک سیاه قشنگ دارم. احتیاجی به راه راه هات ندارم..
اقا ببره گفت؛
معذرت می خوام لاک پشت. نباید فکر می کردم تو راه راه هامو براشتی.
آقا ببره همینجوری که داشت می رفت دید یه صدایی از بالای درخت میاد. نگاهی به بالای درخت انداخت و دید که یه میمون با خوشحالی از رو شاخه بالا و پایین می پره پایین. تمام راه راه هاش همه به تن میمون چسبیده بودن.
آقا ببره گفت؛
میمون تو راه راه های منو بر داشتی؟
میمون گفت؛
_آره. من این راه راه ها رو خیلی دوست دارم.
اقا ببره گفت اما این راه راه ها ماله منه. چرا بدون اجازه من راه راهامو برداشتی . یالا راه راهامو بده.
میمون گفت
راه راه ها مال من بشه. نگاه کن من فقط قهوه ایم. اصلا قشنگ نیستم. دلم راه راه می خواد.
اقا ببرع گفت. نگاه کن. راه راه های من مثل پشم های خودت قهوه این. هیچ فرقی ندارن. یالا راه راهای منو وگرنه میام بالای درخت دمت رو می کنم.
میمون ترسید و گفت؛
_این دفعه منو ببخش. قول میدم دیگه بدون اجازه چیزی رو بر ندارم.
آقا ببره راه راه هاشو برداشت و با خوشحالی به خونش برگشت.
سلام خانم رضوی عزیز.
اهمیت ادبیات کودک، ارزش بخشیدن به آیندهی بشریت است و نویسندگی برای کودکان مستلزم شناخت آنها و شناخت این نوع ادبیات است. قصهها میتوانند نقش موثری در پرورش شخصیت کودکان داشته باشند؛ کودک خودش را جای شخصیتهای قصه میگذارد، میآموزد و همانندسازی میکند؛ بنابراین نقش مهم و حساس نویسنده در ادبیات کودک روشن میشود.
خانم رضوی داستان شما نمایان میکند که تا حدودی ویژگیهای داستان کودک را میشناسید. مهمترین نکته اینکه داستان کودکانه باید به شکل غیرمستقیم به کودک آموزش دهد، چون کودک میل و گاهی توانِ درک مستقیم مسائل را ندارد و در قصه به شکل غیرمستقیم جایگاه و موقعیت شخصیتهای داستان را درک میکند و آموزش میبیند. این ویژگی در کار شما وجود دارد و داستان بار آموزشی دارد. داستان با عدم تعادل آغاز میشود؛ ببری بیدار میشود و میبیند که راهراههایش نیست، این عدم تعادل کودک را ترغیب میکند به دنبال کردن داستان. کودک با ببری همراه میشود و در پیِ هدفِ قهرمانِ داستان(ببری) چیزهایی میآموزد. اما بلافاصله بعد از پاراگراف اول خواننده با جملهی «حتما یکی راهراههامو برداشته» مواجه میشود، این کمی تعلیق داستان را کمرنگ میکند، بهتر بود همانطور که کودک در خطوط اول نگران شده بود که راهراهها چه شدهاند، داستان ادامه مییافت و کمکم گره باز میشد؛ البته این به قصد نویسنده و مضمون اثر هم مرتبط است. اینکه آیا قصد نویسنده این بوده که از همان ابتدا دست بگذارد روی مضمون قضاوت کردن و این نکته را بخواهد به کودک یادآور شود یا خیر مهم است. چون در نگاهی کلی به داستان به نظر میرسد کمی با پراکندگی مضمون و چند موضوعی روبهرو هستیم. در قسمتهایی از متن کودک با شناخت ظاهری حیوانات مواجه میشود. به عنوان مثال: «خانم آهو گفت: نه! من راهراههای تو رو برنداشتم. نگاه کن خودم خالهای قهوهای دارم. ببین چقدر کوچولوان. من راهراه نمیخوام...» یا در معرفی لاکپشت و خرگوش و میمون هم همینطور، کودک تا حدودی با این حیوانات آشنا میشود و آنها را میشناسد ولی به نظر میرسد که قصد نویسنده پرداخت بیشتر به همان مسألهی قضاوت است که این هم انسجام لازم را ندارد. به قسمت پایانی متن توجه کنید: «آقا ببره به میمون گفت: این راهراهها مال منه، چرا بدون اجازهی من راهراههامو برداشتی؟!»
اینجا تأکید نویسنده روی آموزش اجازه گرفتن است. از طرفی چون راهراهها بخشی از بدن ببری است و میمون بدون اجازه به بدن ببری دست زده و راهراهها را برداشته مسأله فراتر میرود و میتواند به سمتِ تربیت جنسی پیش برود.
در پاراگراف بعدی میمون میگوید: «من اصلا قشنگ نیستم. دلم راهراه میخواهد.» این هم موضوع دیگری است نارضایتی میمون از فیزیک خود باعث شده دست به کار بدی که دوست داشته بزند.
خانم رضوی توجه کنید اینها مسائلی هستند که شاید در نگاه اول به چشم نیایند، ولی اگر روی یکی از این مضامین متمرکز شوید و سراسر داستان را با توجه به آن پیش ببرید حتما کارتان انسجام بهتری خواهد گرفت و برای مخاطب تأثیرگذارتر خواهد شد.
نکتهی بعد در مورد زبان داستان است. البته که کودکان با صحبت کردن در فراگیری زبان پیش میروند، اما معمولا مباحثی که در معرض آن قرار میگیرند محدود و تکراری است، خواندن کتاب و داستان دایره واژههای کودکان را گسترده میکند و با توجه به اینکه داستانها واژهها و مهارتهای زبانی را توسعه میدهند و کودکان، به ویژه خردسالان در حال زبانآموزی هستند بهتر است که داستان را با زبان معیار پیش ببرید و از محاوره استفاده نکنید.
نکتهی بعدی راجع به استفاده از علائم درست نگارشی است. کاربرد نقطه، ویرگول، دونقطه، گیومه و... در جای صحیحش اهمیت دارد. به عنوان مثال هیچکدام از دیالوگها داخل گیومه قرار نگرفته، بین کلمات و افعالی که احتیاج به قرارگیری نیمفاصله بوده فاصله قرار گرفته است.(مثال: لاکپشت، میخواد، میرفت، راهراهها، قهوهای و...) در متن داستان این کلمات با فاصله نوشته شده است. به طور کلی این متن احتیاج به ویرایش دارد.
مسألهی مهم دیگر؛ داستان کودک باید محتوایی خلاقانه و نو داشته باشد. گاهی اتفاق میافتد نویسنده داستانی مینویسد که بعدها مخاطبش بهاش گوشزد کند که مشابه این داستان در فلان کتاب یا فلان فیلم دیده شده در حالی که شاید نویسنده، آن کتاب یا فیلم را هیچ وقت نخوانده و ندیده باشد به این جهت قبل از چاپ اثر باید توجه کافی به این مسأله و در صورت نیاز بازنگریای نسبت به داستان خود داشته باشد. لطفا کتاب «خالهای کفشدوزک کجاست؟» را مطالعه بفرمائید.
ارادتمند، موفق باشید.